يکي چون فخر مالش بر دگر رفت
به جمعي بود و پندارش به آن رفت
که ما را علم ، چون مالم فزون است
بدانم بي گمان آن هم فزون است
بگفتا مي نباشد باک از غير
شنو آن را که گويم با ابوالخير
مثال عِلم ما با شيخ مِيهَن
چو کوهي باشد و يک دانه ارزن
مُريدي از کلامش ، سخت آشفت
به پيش شيخ آمد ، آنچه شد گفت
بگفتا گو به آن غدّار ، بر جاش
همان يک دانه ارزن هم خودت باش
که ما را هيچ نيست و آنچه هست ، اوست
که راه قربت ما از همان روست
|
نظرات
هنوز هیچ نظری ارسال نشده است ! شما اولین نفر باشید